عکاسی از مساجد، عکاس خلاق ایرانی را به شهرت رساند
آثار محمد رضا دومیری گنجی، عکاس خلاق ایرانی که عکس های مبهوت کنندهای از معماری با شکوه مساجد و بناهای تاریخی ایران زمین عکاسی میکند مورد توجه رسانههای خارجی قرار گرفته است.
محمد رضا دومیری گنجی عکاس مازندرانی، هنرمند جوانی است که با تکنیک و طریقه عکاسی پانوراما عکس های با دورنمای وسیع از مساجد و بناهای تاریخی ایران عکاسی می کند. این هنرمند برجسته که امسال نامزد دریافت جایزه جهانی سونی و در جمع ده عکاس برتر بخش پانورامای این جشنواره قرار داشت، بیش از 5 سال که با روش پانوراما عکاسی می کند و در این مدت توانسته است با حضور در فستیوال های معتبر ضمن معرفی اماکن تاریخی ایران خود را به عنوان عکاس پانوراما مطرح کند. به تازهگی “یاهو نیوز” به معرفی این عکاس جوان ایرانی پرداخته و تعدادی از آثار او را در وبگاه خود به نمایش گذاشته است که در زیر می بینید.
گوهرفروش
با شوهر کردن پری(معشوقه شهریار) ، دوباره غم و غصه و تلخ کامی ها به شاعر جوان روی آوردند و شهریار بدین ترتیب چند سالی در عُزلت تنهایی به سر بُرد و در همین زمان در تهران به استخدام بانک کشاورزی در آمد .
تیمسار امیراکرم(همسر پری) نیز مثل سایر اطرافیان رضاشاه نهایتا در زندان او میمیرد و پری دوباره از قید وابستگی آزاد می شود و با دخترش به خانه ی پدر برمی گردد.
پس از چندی که از تنهایی و ناراحتی های زندگی کردن در خانه ی پدرش به تنگ می آید ، یک روز با دلی محزون و پُر از اندوه و ندامت به سراغ شهریار می رود ، ولی شاعر جوان چنان دلشکسته شده بود که با چشمانی گریان، به درخواست های پری جواب مثبت نمی دهد و پری با دلی پر از حسرت و اندوه از پیش او می رود....
منظومه ی بی همتای «گوهر فروش» شهریار احساس شاعر را از درخواست پری به نمایش می گذارد :
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق وجوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود میگذرم
تو از آن دگری، رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم...
جملات الهام بخش برای زندگی
پسر بچه ای تند خو در روستایی زندگی میکرد. روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشود و کنترلش را از دست میدهد باید یک میخ در حصار بکوبد. روز نخست پسر 37 میخ در حصار کوبید. اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند. او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در حصار است. در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد. روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از حصار بیرون آورد. پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد.
“کارت را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای حصار نگاه کن. حصار هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی برجای میگذارند. مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم همیشه باقی می ماند.” مراقب حرفهایتان باشید، چون می توانند بسیار آزار دهنده باشند و اثراتشان برای سالها باقی بماند. . .