سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه برگ و باد (خدا )

 


جشن فارغ التحصیلی خسرو پر شده بود از سر و صدا و بگو و بخند همکلاسی هاش.

وسط جشن بود که زنگ به صدا در آمد و یکی از دوستان خسرو در را باز کرد.

در آستانه ی در پیرمردی نحیف ظاهر شد.تا چشم خسرو به پیرمرد افتاد داد زد:مگه نگفتم بعد از مهمونی بیا؟و در را محکم به هم زد و در جواب سوال دوستان متعجبش که می پرسیدند:"اون کی بود؟"گفت:نظافتچی ساختمان!

پیرمرد در حالی که از پله پایین می رفت و بغض گلویش را می فشرد ،در دل به نمک نشناسی پسری که با پول کارگری او فارغالتحصیل شده بود فکر می کرد...







تاریخ : دوشنبه 91/8/1 | 8:18 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروز | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


کد موسیقی برای وبلاگ