در بیابان زندگی اش خوشبختی چون سرابی بود که هر چه به سمتش می دوید از آن دورتر
می شد.
دیگر پاهایش تحمل خارهای فریب را نداشت.
از دویدن خسته شده بود،از نگاه به دوردست ها،در جست و جوی آرامش...
و غافل بود از ستاره هایی که به او چشمک می زدند.
غم ها چون شن های بیابان در نظرش نامحدود می آمدند.
اما او هیچ وقت ندید رقص شن ها را در باد
تا به فکر بیفتد غم ها را به باد بسپارد و همزمان به ماه لبخند بزند
او زندگی اش را بی فروغ یافته بود
زیرا به تاریکی شب های صحرا عادت کرده بود
تا جایی که هرم آفتاب را در روز حس نمی کرد
کاش کسی از راه می رسید تا به او بگوید:
اینقدر به دست زمین خیره مباش،آسمان دست مهربان تری دارد...
تاریخ : دوشنبه 91/8/1 | 8:18 صبح | نویسنده : سیدسعیدبهروز | نظرات ()