این کوزه چو من عاشق زاری بوده است این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بوده است
پته اش روی آب افتاد (ضرب المثل ) در گذشته که آب لولهکشی نبود، برای اینکه آب جاری به درون کوچهها و خانههای مسکونی جریان پیدا کند، سد کوچکی را از جنس چوب که به آن پته میگفتند روی آب قرار میدادند، و آب را اینگونه به آبانبارها هدایت می کردند. گاهی عدهای برای اینکه خودشون بتوانند آب را هدایت کنند و خارج از نوبت و به سمت کوچهها و معابر خود روان سازند، مسیر حرکت آب را با تغییر جای پته عوض میکردند. مشخص است چون این اتفاق در نیمههای شب میافتاد کمتر کسی متوجه آب دزدی آن فرد میشد. اما اگر فشار آب باعث میشد که پته از جا کنده شود، دیگر آبرویی برای آنها نمیماند. و این راز بر ملا میشد. رفته رفته این اصطلاح در میان مردم برای افرادی که رازشان برملا میشد، رواج یافت
متن حکایت تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند? ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند? سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست? اما اگر سکه طلا را بردارم? دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی? حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
اگر کاری که می کنی? هوشمندانه باشد? هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند
دلم یک کلبه می خواهد
درون جنگل پاییز
به دور از رنگ آدم ها،
من و آواز توکاها
من و یک رود
من و یک کلبه ی پر دود
من و چای و ،کتاب حافظ و خیام
به دور از ننگ،به دور از نام،
چه غوغایی،چه بلوایی،
بسان برگ
که از شاخه جدا گردد
درون من پر از شورش،پر از فریاد
درون جنگل پاییز
دلم یک کلبه می خواهد...
دورنمای انتظار
1.خوشبینی به آینده بشریت.
2. پیروزی نهایی صلاح و تقوا و صلح و عدالت و آزادی و صداقت بر زور و استکبار و ظلم و اختناق ودجل (دجالگری وفریب).
3. حکومت جهانی واحد.
4. آبادانی تمام زمین در حدی که نقطه خراب و آباد ناشده باقی نماند.
5. بلوغ بشریت به خردمندی کامل و پیروی از فکر و ایدئولوژی و آزادی از اسارت شرایط طبیعی و اجتماعی و غرایز حیوانی.
6. حداکثر بهرهگیری از مواهب زمین.
7. برقراری مساوات کامل میان انسانها در امر ثروت.
8. منتفی شدن کامل مفاسد اخلاقی از قبیل زنا، ربا، شرب خمر، خیانت، دزدی، آدمکشی و خالی شدن روانها از عقدهها و کینهها.
9. منتفی شدن جنگ و برقراری صلح و صفا و محبت و تعاون.
10. سازگاری انسان و طبیعت.
زندگینامه و خاطراتی از شهید بهنام محمدی
بهنام در تاریخ 12/11/1345 در منزل پدر بزرگش در مسجد سلیمان به دنیا آمد.
ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار.
شهریور 59 بود که شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها داشتند شهر را ترک
می کردند، باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود.
بهنام تصمیم گرفت بماند بمباران هم که می شد بهنام 13 ساله بود که می دوید و به مجروحین می رسید.
از دست بنی صدر آه می کشید که چرا وعده سر خرمن میدهد،مدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه
سلاح (کلاش و ژ3) مقابل عراقی ها ایستاده بودند بعد رئیس جمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید.
بهنام عصبانی بود مردم در شلیک گلوله هم باید عنایت می کردند به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود.
بهنام می رفت شناسایی چند بار او گفته بود ((دنبال مامانم می گردم گمش کردم)) عراقی ها فکر نمی کردند بچه 13 ساله برود شناسایی رهایش می کردند.
یکبار رفته بود شناسایی عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی بر می گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود،
هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره می کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه هفت عراقی را اسیر کرده بود احساس مالکیت می کرد به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی می گفت به شرطی اسلحه را تحویل می دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید یا این یا آن دست آخر به او یک نارنجک دادند؛
یکی گفت: ((دلم برای عراقی های مادر مرده می سوزد که گیر بیفتند، بهنام خندید))
برای نگهبانی داوطلب شده بود به او گفتند: ((به تو اسلحه نمی دهیم ها))
بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت ((ندهید خودم نارنجک دارم)) با همان نارنجک دخل یک جاسوس
نفوذی را آورد .
شهر دست عراقی ها افتاده بود در هر خانه چند عراقی پیدا می شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می کردند خودش را خاکی می کرد موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت خانه هایی را که پر از عراقی بود به خاطر می سپرد عراقی ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاه می رفت داخل خانه ها پیش عراقی ها می نشست مثل گرولال ها از غفلت عراقی ها استفاده می کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمی داشت همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یاداشت می کرد پیش فرمانده که میرفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را بر می داشت بعد بقیه را به فرمانده می داد .
زیر رگبار گلوله بهنام سر می رسید همه عصبانی می شدند که تو آخر اینجا چکار می کنی برو تو سنگر......... بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می برد تا بچه ها گلویی تازه کنند .
خمپاره ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبوغبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود،
و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 28مهر سال 1359پر گشید و
امروز آشیانه بهنام این کبوتر خونین بال در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آباء و
اجدادش مدفون است .
بسم الله الرحمن الرحیم
من نمیدانم چه بگویم من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم به ما خیانت می شود.
من می خواهم وصیت کنم هر لحظه در انتظار شهادت هستم .
پیام من به پدر و مادر ها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاورید.
از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند .
به خدا توکل کنند.
پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید .
(منبع:سایت تبیان)
مگر می شود از خرمشهر نام برد و یادی از جوان رشید آن دیار نکرد ؟! ای سردار!!! همه کسانی که روی زمین هستند، فانی میشوند. و تنها ذات ذوالجلال و گرامی پروردگارت باقی میماند! تلخی و سختی دنیا موجب شیرینی آخرت است و شیرینی دنیا تلخی آخرت است. پس بدون زمین و زمان ، برای تو خواهند گریست ...
پس می نویسم برای شهید بهنام محمدی ، و مورد خطاب ، قرارش می دهم که
کارت شده بود جمع آوری اطلاعات جغرافیایی از دشمن و رسوندن مهمات به سایر رزمنده ها! گفتند، آنقدر نارنجک و فشنگ به بند حمایل و فانُسقَت آویزون می کردی که، به سختی این طرف و آن طرف می رفتی!
سید صالح موسوی برایمان نقل کرد ، هر وقت اسلحه ژ-3، روی دوشت مینداختی ، نوک اسلحه روی زمین کشیده میشد!
برایمان نقل کردند که در تمام روزهای مقاومت از 31 شهریور تا 28 مهر 59 در خرمشهر ماندی.
بهنام عزیز ! با آن سن و سال کمی که داشتی و با آن قد و قواره کوچکت، چگونه ، در شهری که بوی مرگ و خون میداد ماندی ؟
کاری که مدعیان دروغین ایمان و شجاعت امروز، شاید نتونند انجام بدند!
خوب فهمیدی که هیچ چیز نمی تونه تو را به هدف جاودانه ماندنت برسونه ، مگر پیمودن طریق در راه خدا ، چون خوب آیات قرآن رو درک کردی!
کُلُّ مَنْ عَلَیهَا فَانٍ(الرحمن*آیه26)
وَ یبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ (الرحمن*آیه27)
نقل کردند که، هر بار تو را به بهانهای از خرمشهر بیرون بردند، تا سالم بمانی، اما تا غافل میشدند، میدیدند به خرمشهر برگشتی و در مسجد جامع مشغول کمکی!
ولی امروز ما دنبال بهانه ای، برای ادامه حیات در این زندگی پست دنیوی ایم !
اما فرق ما این است که تو این حدیث از مولایت امیرالمونین علی(ع) رو خوب فهمیدی که فرمود :
مَرارةُ الدّنیا حَلاوَةُ الآخرةِ و حلاوةُ الدّنیا مرارةُ الآخرةِ (نهج البلاغه)
نقل کردند، یکبار رفته بودی شناسایی عراقی ها، گیرت انداختن و چند سیلی به تو زدند، جای دستان سنگین مأمور عراقی روی صورتت، مانده بود، وقتی بر می گشتی دستت را روی سرخی صورتت گرفته بودی و هیچ چیز نمی گفتی، تا دوستانت نارحت نشند و فقط به بچه ها اشاره کردی که عراقی ها کجااند !
بهنام ! مگر به مادرت ،*حضرت زهرا (س)* اقتدا کرده بودی ؟!
نقل کرده اند ، زیر رگبار گلوله سر می رسیدی، همه عصبانی می شدند که تو آخر اینجا چکار می کنی برو تو سنگر ..... اما تو کاری با این دلسوزیها نداشتی ، کاسه آب را تا کنار لب هر کدام از رزمنده ها، بالا می بردی تا بچه ها گلویی تازه کنند !
نقل کردند، خمپاره ها امان شهر را بریده بود و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود، مثل همیشه تو سر رسیدی ، اما بازم دلسوزی بچه ها نسبت به حضورت ، تاثیری نداشت. نقل کردند که کنار مدرسه امیر معزی ، اوضاع خیلی سخت شده بود ، اما این بار دیگه ، بچه ها صدات رو نشنیدند و متوجه شدن، که گوشه ای افتادی و از سر و سینه ات خون جاریه!
این بار ، پیراهن آبی و چهار خونت دیگه ، غرق خون شده بود ، شاید خدا هم دلش نیامد ، که تو بمونی و سقوط خرمشهر رو ببینی!
در وصیت نامه ات به پدرو مادرها سفارش کردی «فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیارید» و نوشتی : «هر لحظه در انتظار شهادتم» . برایمان نوشتی : «از بچه ها می خواهم امام را تنها نگذارید تا خدای ناکرده احساس تنهایی نکند و خدا را از یاد نبرید و به خدا توکل کنید»
به مادرت گفته بودی :
«مامان، دلم می خواد برم پیش امام حسین(ع) و بفهمم که چطوری شهید شده! »
مادرت نقل کرده بهش ، کاغذی نشون دادی که توش نوشته بودی : «مامان ! من رو غسل شهادت بده ، چون می خوام شهید بشم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمون، می ترسم عراقی ها تو را ببرند. »
اما اقرار میکنم که این فراز من رو هم آتیش زد ، که برای مادرت نوشتی :
« مادر اگر شهید بشم برام گریه می کنی؟ »
بهنام جان! مگر غیر از اینه که تو به مولایت حضرت قاسم (ع) اقتدا کردی؟!
و ای مردم، این افسانه نیست
هدیه به روح بلند سردار کوچک خرمشهر
صلوات
گاهی گمان نمی کنی ولی می شود
گاهی نمی شود، که نمی شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود